صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان ماهی و جفتش از ابراهیم گلستانشعر آزادی در قفس سروده مهدی سهیلیروشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست-حافظبانو بی سگ ملوس | فرشته مولویسلام علیک، ای نسیم صبا از اوحدی مراغه ایشعر «  نغمه يك تن را مي سرايم  » از والت ویتمنگم شدم در سر آن کوي مجوييد مرا-امير خسرو دهلويشعر اعتراف سروده قیصر امین پورشعری از محمد جواد آرجین
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 3 تعداد اعضا : 446 ● آمار بازدید بازدید امروز : 110 بازدید دیروز : 289 بازدید کننده ارمزو : 62 بازدید کننده دیروز : 138 گوگل امروز : 4 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 2,081 بازدید ماه : 9,066 بازدید سال : 60,802 بازدید کلی : 1,458,507 ● اطلاعات شما آی پی : 157.90.130.117 مروگر : Firefox 33.0 سیستم عامل : Windows 7
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4548 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3896 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5371 arezootam
    داستان های طنز 7 3316 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2009 dorkman
    زوال 0 1292 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2364 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1597 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1513 editor
    زاویه دید در داستان 0 1709 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1181 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1300 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1231 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1522 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2477 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1291 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1409 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1429 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1338 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1216 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1739 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1618 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1155 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1226 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1499 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1331 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2116 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2472 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10318 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3171 editor

    شعر یاغی از هوشنگ شفا

    sitan
    19:04
    بازدید : 38

    بر لبانم غنچه لبخند پژمرده‎ست نغمه‎ام دلگیر و افسرده‎ست

    نه سرودی نه سروری نه هم آوازی نه شوری

    زندگی گویی ز دنیا رخت بربسته‎ست

    یا که خاک مرده روی شهر پاشیده‎ست

    این چه آیینی چه قانونی چه تدبیری‎ست

    من از این آرامش سنگین و صامت عاصی‎ام دیگر                                                                           

    من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصی‎ام دیگر

    من سرودی تازه می‎خواهم

    جنبشی شوری نشاطی نغمه‎ای  فریادهای تازه می‎جویم

    من به هر آیین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغی‎ام دیگر

    من تو را در سینه‎ی امید دیرین سال خواهم کشت

    من امید تازه می‎خواهم، افتخاری ‎سمان‎گیر و بلند ‎آوازه می‎خواهم

    کرم خاکی نیستم اینک، تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش

    نیستم شب‎کور کز خورشید روشن گر بدوزم چشم

    افتابم من که یکجا یک زمان ساکت نمی‎مانم 

    با پر زرین خورشید افق پیمای خویش 

    من تن بکر همه گل‎های وحشی را نوازش می‎کنم هر روز

    جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانی‎ام پیداست

    موج بی‎تابم که بر ساحل صدف‏‎های پری می‎آورم همراه

    کرم خاکی نیستم من آفتابم جویبارم موج بیتابم 

    تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ماندن تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن

    شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت

    آفتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت

    گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود

    زانوی نصف النهار از پای‎کوب پر غرور ما چو بید از باد می‎لرزید

    اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمین‎گیری

    اینک آن همبستری با دختر خورشید و این هم‎خوابگی با مادر ظلمت

    من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم  داد

    گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی‎گردد

    زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو زندگی یعنی شب نو روز نو اندیشه نو 

    زندگی یعنی غم نو حسرت نو پیشه نو 

    زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

    زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

    زندگی بایست یک دم یک نفس هم ز جنبش وا نماند گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد

    زندگانی همچنان آب است آب اگر راکد بماند چهره‎اش افسرده خواهد گشت بوی گند می‎گیرد

    در ملال اب‎گیرش غنچه لبخند می‎میرد آهوان عشق از آب گل آلودش نمی‎نوشند

    مرغکان شوق در آیینه تارش نمی‎جوشند 

    من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می‎آورم جز مرگ

    من ز مرگ از آن نمی‎ترسم که پایانی‎ست بر طومار یک آغاز       

    بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان‎ست

    من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم

    من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

    من نمی‎خواهم به عشقی سالیان پابند بودن 

    من نمی‎خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن

    من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن

    من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن

    من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه میخواهم 

    قلب من با هر تپش یک آرمان تازه می‎خواهد

    سینه‎ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی‎اندازه می‎خواهد

    من زبانم لال حتی یک خدا را سجده کردن قرنها او را پرستیدن نمی‎خواهم

    من خدایی تازه می‎خواهم 

     گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را

     گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را

    من به ناموس قرون بردگی‎ها یاغی‎ام دیگر

    یاغی‎ام من یاغی‎ام من گو بگیرندم بسوزندم

    گو به دار آرزوهایم بیاویزند

    گو به سنگ نا حق تکفیر

    استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند 

    من از این پس یاغی‎ام دیگر....  

    شعر جوخه های رهایی از محمد امین ناجی

    محمد امین ناجی
    5:30
    بازدید : 143

    مشتی خرافه جهان را فرا گرفت
    از ترس مقعدتان لال مانده اید
    تخم شجاعتتان را کشیده اند
    ای شاعرانِ اَخته بمیرید
    بعد از این
    یک شاعرِ صبور به دردم نمیخورد

    من در جهانِ خودم شعر میشوم
    اندازه ی تمام جهان داد در من است
    بغض شکسته ی بیداد در من است
    در این دو روز مانده به مرگم
    بدون شک
    یک مرد لندهور به دردم نمیخورد

    پرواز را دوباره به خاطر بیاورم*
    من در هوای شجاعت شناورم
    من سرنوشت خودم را سروده ام
    دیریست از جهان شما پر گشوده ام
    ای تاجران سیاهی که مرگ مینوشید
    عمر دراز و دور به دردم نمیخورد

    ای رفتنی ترین شب تاریخ با تو ام
    فردا زمین دوباره پر از نور میشود
    فردا زمان دوباره پر از راه میشود
    ای عابران مرده، به من اقتدا کنید
    یک راه بی عبور به دردم نمیخورد

    این شعر تا قیامِ قیامت مرا بس است
    زخمی که بر تن تاریخ می زنم
    من از سکوت شما شرمگین شدم
    ای شاعرانِ خموش!
    خُفتگانِ زمان!
    آغوش می گشایم و بر فراز جهان
    ایرانِ بی غرور به دردم نمیخورد

    ای حاکمان زمان!
    وارثان خزان!
    اینک زمان به کامِ شما و
    زمین از آنِ شما
    فردا خزان ، از آنِ شما و
    سکوت، اذانِ شما
    در کوچه های زمان پاسبان هستم
    یک غده ی سرطانی به جانتان هستم
    بر جوخه های رهایی عجیب دل بستم
    یک مرگ سوت و کور به دردم نمیخورد

    #محمد_امین_ناجی
    #جوخه_های_رهایی

    برخي از واژه هاي فارسي در زبان تركي استانبولي

    fuzuli
    0:43
    بازدید : 852

    سخنگویان هر زبان به دلیل نیازهای گوناگون خود به ناچار واژه هایی را از زبانهای دیگر وام می گیرند.

    از دوران اسطوره ای پیشدادیان، زبان و ادب ترکی با زبان و فرهنگ فارسی گره خورده است. برخی از واژه های کهن پارسی  یا اوستایی از روزگاران بسیار دور و فراموش شده ی تاریخ وارد زبان ترکی شده است.

    مثلاً ، واژه ی ush (اوش) به معنای هوش و خرد از اوستایی وارد ترکی باستان شده و در سنگ نبشته ی «تون یوکوک» بین سالهای 716-710 میلادی(97-91 هجری) به شکل «اوز» و به معنی هوشیار آمده است. این واژه در کتاب هزار ساله­ی دیوان لغات الترک به شکل us (اس) و به معنای هوش بکار رفته است. امروزه نیز در ترکی آذربایجانی و استانبولی us و در قرقیزی es گفته می شود.

    در قرن سوم میلادی با کشته شدن مانی بیشتر پیروان او از قلمرو دولت ساسانی گریخته و در سرزمینهای دیگر پراکنده شدند.

    با گرایش برخی از ترکان در ترکستان چین به کیش مانی واژه های فارسی نیز بیش از پیش در ترکی باستان راه یافت.

    مثلاً دست نوشته ای به زبان ترکی باستان در شهر تورفان به دست آمده که در سده ی هشتم میلادی نگارش یافته است و نامهای سیارات به زبان فارسی نوشته شده است. این سیارات تیر، اورمزد، ناغید، کیوان و ماغ می باشند.

    چون در ترکی باستان واج «هـ» وجود نداشت، واژه­ی ناهید به شکل «ناغید» و ماه که ترکان آنرا سیاره می پنداشتند، به شکل «ماغ» آمده است.

    با پذیرش آیین شکوهمند اسلام، شکاف بزرگی میان ترکان پدید آمد. ترکان مسلمان دست به کشتار ترکان بودایی و مانوی زدند.

    در این میان واژه های جدیدی از زبان فارسی که زبان دوم مسلمانان بود وارد زبان ترکی شد.

    واژه ی «اوروج» به معنی صوم و روزه از این گروه واژه هاست. در فارسی پهلوی روز را «روچ» می گفتند که از واژه ی کهن تری گرفته شده بود. این واژه وارد زبان ترکان مسلمان شد، اما چون هیچ واژه ی در ترکی با واج «ر» شروع نمی شد، به ابتدای آن مصوت «او» افزوده شد.

    سالها بعد واژه ی «آبدست» فارسی به جای واژه ی عربی وضو در ترکی به کار گرفته شد.

    زبان ترکی از زبان سغدی نیز که از زبانهای فارسی میانه بوده است واژه های تامو (جهنم، دوزخ)، اوچماق (بهشت)، کند (آبادی) را وام گرفت. [1]

    با پیشروی اقوام هند و اروپایی به سوی سرزمین اروپا زبان و فرهنگ ایشان نیز در آنجا رواج و گسترش یافت.

    با ایجاد حکومت اقوام هیتی ودر آسیای صغیر که چندین سده به درازا کشید -  و سرانجام در حدود 1200 سال پیش از میلاد از میان رفت زبان های هند و اروپایی جای پای خود را محکم تر کردند.

    سرداران و شاهزادگانی که از سوی دولت هخامنشی به حکومت نواحی گوناگون آسیای صغیر گماشته می شدند، به ترویج فرهنگ و زبان ایرانی پرداختند.

    صدها سال بعد ترکمانان سلجوقی زبان فارسی را به عنوان زبان رسمی و درباری خود در آسیای صغیر برگزیدند.

    همچنین کوچ شاعر و عارف بی همتای بلخ، مولانا جلال الدین به گسترش زبان فارسی کمک شایانی کرد.

    یورش مغولان هم سبب رانده شدن برخی از شاعران و نویسندگان به آسیای صغیر شد. این نویسندگان آثار خود را به زبان فارسی می نوشتند.

    برخی از پادشاهان عثمانی که شیفته ی اشعار دلربای فارسی بودند، خود نیز به سرودن شعر فارسی می پرداختند.

    اما با گسترش نفوذ دولت عثمانی در منطقه ی بالکان و اروپای شرقی و افزایش شمار بومیان اروپایی که در سپاه «بنی چری» خدمت می کردند، دامنه ی نفوذ زبان فارسی بسیار کم شد.

    سالها بعد با تغییر الفبای فارسی که برای نوشتن زبان ترکی به کار می رفت به لاتین در سال 1929 میلادی خورشید زبان و ادب فارسی در سرزمین ترکیه غروب کرد.

    در الفبای ترکی استانبولی گاه یک نشانه ی آوایی برای نشان دادن چندین واج بکار می رود و بنابراین برای درست نوشتن واژه های فارسی چندان مناسب نیست.

     

    K

    ک، ق، خ

    G

    (با یک نشان هلال روی آن) غ، ی، گ

    H

    خ، هـ، ح

    Z

    ز، ذ، ض، ظ

    S

    س، ث، ص

    A

    آ، ع، همزه

    e

    فتحه، کسره، ع، همزه

     

    از سوی دیگر «قانون هاهنگی واکه ای» و نیز «قانون همگونی همخوان با واکه» آهنگ موسیقی دلنشینی به کلمات ترکی داده است. بیشتر واژه های دخیل از این دو قانون بسیار مهم زبان ترکی پیروی می کنند. پیروی از این دو قانون، دگرگونی هایی در ساخت آوایی و نیز ساخت هجایی واژه های دخیل پدید آورده است.

    گوگرد (فارسی) ß گوگورت (ترکی)

    شکنجه (فارسی) ß ایشکنجه (ترکی)

    یادآوری

    واکه های فارسی کشیده تر از واکه های (مصوت های) ترکی هستند. واژه های زیر را بلند بخوانید تا تفاوت واکه های ترکی و فارسی را بهتر دریابید.

     

     

     

    فارسی          ترکی

    سامان          سامان (کاه)

    دانا      (گوساله)

    بالا       بالا (فرزند، بچه)

    بود       بود (ران

    توت       توت(بگیر، فعل امر)

     

    با برخی از واژه های فارسی در ترکی استانبولی آشنا شویم:

    آ، ا، اُ:

    آبادی (نوعی کاغذ)، آبدست، آبرو، آتش، آتش پرست، آذری، آزاد، آزادگی، آزاده، آزار، آسوده، آشفته، آفت، آفرین، آهنگ، آهو، آواز، آویزه (لوستر)، آیین، آیینه

    ابر، اژدر، اژدرها، استر، افسانه، افسون، اگر، انبار، اندازه، اندام، اندیشه، ا نگل

    Obuy (شاید از مصدر اًو باریدن پهلوی و به معنای بلعیدن غذا بدون جویدن آن). این واژه در فرهنگ دیوان لغات الترک به شکل « اُبرکان» بمعنای پرخور و شکمو آمده است.

    اُمید (از ریشه­ی پهلوی و یا از مصدر اوُمماق بمعنای چشم داشتن و آرزو گرفته شده است)

    ب:

    بابا، باج، بادام، باده، بازار(در استانبولی با «پ» شروع می شود)، بازو (در استانبولی با «پ» گفته می شود)، بازوبند، باغبان، باغچه، بُت (در استانبولی با «پ» نوشته می شود)، بت پرست، بخار، بخت، بختیار، بخشش، بخور، بخوردان، بدبخت، بدبین، بدن، برابر، برادر بَرزک (bezir)، بستان، بسته (آهنگ)، بند (در شعر)، بوسه، بوقلمون (نوعی مارمولک)، بهار، بهانه، بهره، بی تاب (بدون طاقت)، بیزار، بی کس، بی گناه، بیهوده، بی هوش.

    پ :

    پاپوش (کفش)، پاچه، پادزهر، پادشاه، پارچه، پاردم، پاره (پول)، پاک، پایه (درجه و مقام)، پدر، پدر شاهی، پرداخت (صیقل دادن)، پرز، پرستش، پرستش کار، پرگار، پروا، پروانه، پرهیز، پری، پریشان، پست، پست پایه (فرومایه)، پشیمان، پناه، پنبه، پنجره، پنجشنبه، پنج و دو (در بازی نرد)، پنجگاه (موسیقی)، پنجه، پنیر، پلو، پوست، پول (پولک، پول سیاه)، پولاد، پیاده،  پیدا، پی در پی، پیر، پیش دار (رهبر)، پیشکس، پیغمبر، پیک (سیاره یا ستاره ای که به دور دیگری می چرخد).

    ت:

    تاج، تازه، تازی، تاوه، تبر، تخت، تخته، تخم، تراش، تشت، تفنگ، تن، تنبک، تنبل، تنها، توانا، توبره (در ترکی توربا گفته می شود)، توفان، تیز (در ترکی «تئز» و به معنای زود).

    ج:

    جادو، جام (1- شیشه 2- جام و قدح)، جگر، جنبش، جنگ، جنگاور، جوان، جهان.

    چ:

    چادر شب، چارسو، چارک، چارمیخ، چاشنی، چای خانه، چرک، چرکین، چشمه، چفتک، چلتوک، چلنگر، چله، چله کشی، چمبر، چمن، چنار، چنگ (نوعی ساز)، چنگی، چوگان، چونکه، چهارشنبه، چهره، چشید (از مصدر چشیدن و به معنای «نوع» می آید.)


    خ:

    خاک، خاکی، خام، خان، خاندان، خانمان، خانه بر دوش، خاویار، خدا، خراب، خرابات، خراباتی، خرگله Hergele (نوعی فحش)، خرما، خرمن، خسته (بیمار)، خشخاش، خشن، خلیج، خنجر، خندان، خواجه، خواننده، خودبه خود، خودبین، خودکام، خوش، خوشاب (این واژه توسط فرهنگستان زبان فارسی به جای واژه ی «کنسرو» پذیرفته شده است)، خوش و بش، خوشنود، خوانخوار، خونریز، خوی.

    د:

    دارچین، داستان، داماد، دانه، دچار، درآغوش، دربدر، درپیش، درد، در دست، درست، در کنار، درگاه، درویش، درونی، دریا، درودگر (دولگر، نجار)، دریغ، دژدار، دسته، دستک، دستور، دشمن، دف، دلبر، دلخراش، دلگیر، دم، دوست، دیوار، دوگاه (اصطلاحی در موسیقی)، دیبا، دیباجه، دیدار، دیده، دیگر، دیگرکام، دیوان، دیوانه.

    ر:

    رازیانه، رام، راهوار، رخت، رخنه، روزگار (باد)، رنجبر، رنجیده، رِند، رَنده، رنگ، رنگارنگ، رنگین.

    ز:

    زاج، زادگان (به معنی بزرگ زادگان)، زردآلو، زردشتی، زرنگ، زرده (شله زرد)، زره، زمهریر، زمین، زنانه، زنباره، زنبق، زندان، زن دوست، زندیق، زنده، زنگی (سیاهپوست)، زنگین (پولدار)، زنهار، زور، زره، زبان، زیانکار، زیرا.

    ژ:

    ژاله

    س:

    ساده، سایه، سایبان، سبد، سبزه، (سبزیجات)، سپاهی، سپر، سر، سراب، سرای، سربست (آزاد)، سرپوش (روسری)، سرخوش (مست)، سردار، سرسری (ولگرد)، سرکش، سرمایه، سرمست، سرو، سزا، سفارش، سمندر، سمور، سورنا (زورنا)، سه گاه، سه یک (در بازی نرد)، سیاه، سینه، سینی

    ش :

    شاد، شاگرد، شال، شاه، شاهانه، شاهباز، شاهین، شایان، شاید، شراب، شش پنج (در بازی نرد)، شش و سه (در بازی نرد)، شش یک (در بازی نرد)، شکر، شلغم، شلوار، شوخ، شهر، شهزاده، شیرازه، شیردان (در حیوان)، شیره (انگور)، شیرین، شیشه

    غ :

    غنچه

    ف:

    فارس، فر(فرّ)، فرچه، فردا، فردوس، فرسخ، فرسوده، فرنگ، فریاد، فسون فشنگ، فغفور، فند (ترفند)، فوطه (لنگ)، فیروزه

    ق :

    قهرمان، قهوه خانه (عربی فارسی)، قلندر

    ک:

    کارخانه، کاروان، کاروانسرا، کاریز، کاشکی، کاهگل kagir، کدخدا، کرد، کرگدن، کس، کشکول، کشمش، کفگیر، کلاه، کلبه، کلید، کم، کمان، کمانکش، کمند، کند (فارسی سغدی)، کنگر، کوشک، که، کهربا، کهکشان

    گ:

    گاومیش (جامیش)، گاه، گاهی، گرچه (اگرچه)، گرداب، گردن، گرز، گروه، گستاخ، گشاد، گفت، گل، گُل، گلابتون، گلبانگ، گل ختمی، گلستان، گلوله، گلیم، گناه، گناهکار، گوشه، گوگرد

    ل :

    لادن، لاشه، لاغر، لاف، لال، لاله، لانه، لبالب، لب دریا، لرزان، لک لک، لکه، لگن، لوله

    م :

    مارپیچ، ماش، ماشه، ماله، مانند menend، ماهور (نام آهنگی است)، ماهی، ماهیه (حقوق ماهانه)، مایه، مرد، مردار، مردانه، مرزنگوش، مرمر، مزه، مژده، مشته، مشک، مست، مگر، موم، مهتاب مهره، مهمان، می، میان، میخ، میخانه، میدان، میشن، میشین (چرم).

    ن :

    ناچار، ناچیز، ناخوش، نادان، نادیده،ناز، ناکس، ناگاه، ناگهان، نام، نامدار، نامزد، نامه، نخود، نرخ، نزد، نشان، نشانه، نگار، نگاه، نم، نمونه، نوروز، نوزاد، نی/ نای، نیاز، نی زن، نیشتر، نیک بین، نیم.

    و :

    وارسته، وزیر

    هـ:

    هر، هرزه، هم، هما، همایون، همپایه، همدم، همشهری، همشیره، همشیره زاده ، هنر، هویج


    ی :

    یاخود (به معنای «یا» بکار می رود)، یادگار، یاران، یاسمین، یاوه، یک، یکتا، یکدیگر، یکسان، یک گاه (اصطلاحی در موسیقی)، یگانه.

     

    منابع:

     

     
       

     

    1)باقری، دکتر مهری، مقدمات زبانشناسی، دانشگاه تبریز، چاپ دوم، 1371.

    2) باقری، دکتر مهری، تاریخ زبان فارسی، نشر قطره، چاپ پنجم، 1378.

    3) کاشغری، محمودبن حسین بن محمد، دیوان لغات الترک، ترجمه و تنظیم و ترتیب الفبایی: دکتر سید محمد دبیرسیاقی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول 1375.

    4) اره ن، پروفسور دکتر حسن، تورکجه سؤزلوک، آنکارا، 1998،

    5) اولغون، ابراهیم / درخشان، جمشید، فرهنگ ترکی به پارسی، آنکارا، 1977.



    [1]- این واژه در کتاب دیوان لغات الترک به شکل «تمو، اجماق، کند» آمده است.

    امروزه در ترکی قرقیزی به جهنم «توزوک» Tozok گفته می شود که از واژه ی فارسی «دوزخ» گرفته شده است.

    پیوند ترکان و ایرانیان چنان استوار بوده است که هزار سال پیش در کتاب دیوان لغات الترک از ضرب المثل «تا سیز ترک بلماس، باش سیز برک بلماس» (ترک بی فارس نیست، همچنانکه کلاه بدون سر نیست) یاد شده است

    شعر"حکایت" سروده علی رضا قزوه

    admin
    21:46
    بازدید : 918

    بختت نه سپید است و نصيبت نه سیاهی

    محکوم به مرگي چه بخواهی چه نخواهی

    کو عشق که ما را برساند به رسیدن

    کو تیغ که ما را برهاند ز تباهی

    آبی به شهیدان عطشناک نداديم

    مردند لب شط فرات آن همه ماهی

    ای کشته ترحّم کن و ای تشنه تبسّم

    ای ناله شهادت شو و ای گریه گواهی

    سنگم بزن ای دوست، دلم میکده اوست

    ما را بشکن آینه ي ماست الهی

    آن سوتر از این غمکده دریای وصالی ست

    عاشق شو و فارغ شو و سالک شو و راهی

    درویشی ما سلطنت ماست، اگرچه!

    دنیاست گدایی که رسیده ست به شاهی

    شعری از محمد جواد آرجین

    arjin
    19:12
    بازدید : 862

    هر روز و شب چقدربیهوده تکرار

    چقدر انتظار در پشت دیوار

    چقدر دیوانه وار غزلواره سرودن

    چقدر سخت میگذره لحظه های بی تو بودن

    چقدر تنهایی و وحشت و کابوس

    چقدر زود خاموش شدم . شاید هم فراموش

    آینه شعری از فرشته صفری(سایتا)

    محمد امین ناجی
    16:17
    بازدید : 833

    مهم نیست اگر موهایت ریخته یا کمی چاق شده ای....

    آینه را کنار بگذار....

    چشم های من خود گویای همه چیز است!!!!

    سایتا-فرشته صفری

    The Head

    voronwess
    1:06
    بازدید : 509

     

    گیر کرده بودم. لعنتی‌ها سرم را زنجیر کرده بودند به دیوار سنگی و سردِ سیاهچال و هیچ راه فراری نداشتم. زور زدن برای رهایی مساوی بود با از جا کنده شدنِ گوش‌هایم. در آن زنجیرهای چرک‌آلود و خبیث هم هیچ‌ نشانی از ترحم و سستی دیده نمی‌شد، انگار در عمر گذشته‌شان، چندان هم‌نشینی با رطوبت نداشته‌اند. همان‌جا در آن تاریکیِ مطلق سرم آویزان شده بود و آن قسمتِ ذهنم که دنبال راهی برای گریز می‌گشت، خاموشی اختیار کرده و خالی بود از سکنه‌ی هرگونه فکر و ایده‌ای.

     

    آن‌چنان سیاهی سیاهچال را فرا گرفته بود که حتی اگر کور می‌شدم، چشمانم تفاوتی احساس نمی‌کردند. سکوتِ کرکننده و تاریکیِ عذاب‌آور، دست به دست هم داده بودند تا سرم را آشیانه‌ی درد قرار دهند. دردی هولناک که نمی‌دانم از فشار زنجیرها بود و یا از سرنوشت شومی که بر وجودم چیره شده بود. دردی ناشناخته که از روحم تغذیه می‌کرد و سیری نداشت. دردی ناشی از حمله‌ی وحشیانه‌ی افکار بی‌پایان. افکاری که مانند کرم، در مغزم می‌لولیدند و تار و پودم را به فریاد وا می‌داشتند. افکار سرگیجه‌آوری از ندانسته‌ها. مغزم فریاد می‌زد و گله می‌کرد از این‌که تا کِی قرار است در این گور ِ تاریکی و سکوت، زندانی باشم. چه سرانجام کثیفی در انتظارم است و چه بلایی بر سرم نازل خواهد شد. افکار خودشان را به در و دیوار ِ ذهنم می‌کوبیدند و ناتوانی‌ام را آن‌چنان به رخم می‌کشیدند که ذره‌ذره‌ام از اندوه مچاله می‌شد. گیر کرده بودم... گیر کرده بودم در دنیایی بی در و پیکر.

     

    افکار آن‌چنان با داغی که به مغزم می‌زدند، تحت فشار قرارم دادند که دیگر نای تحمل نداشتم. می‌خواستم تمام آن کلماتی را که داشتند از درون نابودم می‌کردند، بالا بیاورم و خودم را از شرشان خلاص کنم. می‌خواستم چشمانم را از کاسه بیرون آورم تا راه برای هجوم‌شان به بیرون باز شود و مغز ِ لعنتی‌ام را تنها بگذارند. دیگر تحملم تمام شده بود، دهانم را باز و با تمام وجود شروع کردم به نعره زدن. می‌خواستم آنقدر نعره بزنم که مغزم منفجر شود و جمجمه‌ام را متلاشی کند تا افکار آشفته‌ام به سنگ‌های دیوار سیاهچال حمله‌ور شوند، نه دیواره‌ی سر من.

     

    نعره زدم، نعره‌ای گوش‌خراش و محکم که مطمئناً در گوش موش‌های سیاهچال هم، می‌پیچید و کنسرت رایگانی برای‌شان فراهم می‌کرد. نعره‌ای که سکوتِ بی‌رحمی را که خزیده بود در آغوشِ تاریکی، در هم شکست. و آن‌وقت بود که انگار، دل ِ سنگی سیاهچال اندکی به رحم آمد. آرام آرام نوری شروع به سوسو زدن کرد. انگار تاریکی در نبودِ همدم‌اش سکوت، در لانه‌اش خزیده بود تا زانوی غم به بغل بگیرد. نور ِ قرمز رنگ که از سقف سیاهچال می‌آمد، در مدت کوتاهی محیط را روشن کرد و با نوازش‌اش بر چشمانم، افکار ِ آشفته‌ام را اندکی رام کرد و آن تکاپوی دیوانه‌وار را پایان داد.

     

    نگاهی به کفِ تیره‌ی سیاهچال انداختم. و آن‌جا، روی آن زمین نفرین‌شده، چیزی افتاده بود که تمام آن آرامشی را که نور برای‌ام به ارمغان آورده بود، در یک آن طعمه‌ی خود و نیست و نابود کرد. روی آن زمینِ آغشته به خون و گل، من افتاده بودم. من ِ بدونِ سر. من با آن لباس‌های کهنه و پاره، با آن کالبدِ استخوانی و میانسال، ولی بدونِ چشم و گوش و مو و مغز، چرا که سری نبود که به آن‌ها پناه دهد. من... من ِ بدون سر... آرام و بی‌حرکت آنجا، میان آن کثافت‌ها، افتاده بودم، در حالی که سرم اینجا بود، روی دیوار، آویزان به زنجیرها. دیگر افکارم نای حمله و یورش هم نداشتند. افکارم مرده‌بودند... از حیرت. آن بلایی که قرار بود بر سرم نازل شود، نازل شده بود، هم بر سرم و هم بر بدنم. چنین صحنه‌ای، آنقدر از تصوراتم به دور بود... آن‌قدر برای مغزم بزرگ و عظیم‌الجثه بود... که در یک آن مرگ ناگهانی داد به افکارم. نمی‌توانستم بی‌اندیشم، حتی نمی‌توانستم نعره بزنم. تنها توانایی‌ِ باقی‌مانده در این سر ِ بی‌خانمانم، دیدن بود. دیدنِ بدنی که سال‌ها چسبیده و پابه‌پای سرم، با من بود.

     

    محوِ آن آشفته‌بازار، دهانم را ته باز کرده بودم، انگار می‌خواستم تمام آن نور ِ قرمز ِ بدشگون را ببلعم و به همان تاریکی برگردم که این وحشت را، از چشمانم پنهان کرده بود. غرق در دیوانگی و مدهوشی، موجی از گرما بر روی صورتم حس کردم و بعد از آن طعم شوری که در دهانم پیچید. خون بود، خونی که از سقف بر روی سرم ریخته شده بود و می‌خواست نقشی در روانی کردنِ بیشتر من ایفا کند. خون‌ را تف کردم بیرون اما فایده‌ای نداشت، آبشار خونی شروع شده بود که از این زنجیرهای ظالم هم لج‌باز تر بود.

     

    خونی که به سرعت در دهانم جمع شده بود را با فشار بیرون انداختم. خون بر روی بدنم پاشیده شد. هه... داشتم بر روی کالبدِ دوست‌داشتنی خودم خون تف می‌کردم، هیچ‌وقت آمدنِ چنین روزی را پیش‌بینی نکرده بودم. ذره‌های خون جا خوش کردند روی لباسِ سفیدِ کهنه‌ام. زل زده بودم بهشان، چرا که هیچ کارِ دیگری برای انجام دادن نداشتم. آبشار خون روی سرم جاری بود و من با کرختی و در حیرت از این همه بدبختی ِ ناگهانی، قطره‌های خونِ روی بدنم را می‌شمردم. و بعد، انگار که سیاهچال فکر می‌کرد امروز به اندازه‌ی کافی شادکام نشده‌ام، در مقابل چشمانِ غرقِ خونم، مهمانیِ دلپذیرِ دیگری برای‌ام دست‌و‌پا کرد. لاشه‌ی به گه کشیده شده‌ام، شروع به تکان خوردن کرد. از شدت ترس و گیجی چیزی نمانده بود به قهقهه بیفتم. من ِ سر اینجا آویزان و من ِ لاشه آنجا داشت جابه‌جا می‌شد و به آرامی خون را از روی لباسش پاک می‌کرد. در یک چشم‌به‌هم زدن از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. مات و مبهوت زل زده بودم به پیکر ِ متحرکم. حس می‌کردم دچارِ سرگیجه شده‌ام – اگر همچین حالتی برای یک سر ِ خالی ممکن بود.

     

    بدنِ بی‌سرم با قدم‌های سریع به سوی دری رفت که تا به حال آن همه حیرت اجازه نداده بود متوجه‌اش شوم. دری چوبی و خاک‌گرفته در انتهای سیاهچال که نیمه‌باز مانده و سایه‌اش روی زمین خزیده بود. بدنم در را به سرعت باز کرد، انگار عجله داشت. مسخره بود که من، سر ِ آن بدن، مرکز فرماندهی‌اش، هیچ ایده‌ای نداشتم که آن کالبدِ متحرکِ بی‌عقل، به کجا می‌رود و چه قصدی دارد.

     

    از سیاهچال بیرون رفت و در را باز گذاشت، نور ِ زردی داخل سیاهچال تابیده شد. و بعد من ماندم و نور قرمز و آبشار خونی که هم‌چنان روی سرم می‌ریخت. مغزم ساکت بود، خبری از افکار نبود. ته دلم امید داشتم که افکار مُرده، زنده شوند و دوباره سوراخ سنبه‌های مغزم را پر کنند، بهتر از این پوچی و بهت‌زدگی بود. چشمانم به نقطه‌ای نامعلوم در نور سرخ خیره شده بودند، ذهنم ساکت بود، وجودم در آتش و بدنم در بی‌خبری.

     

    زمان کش آمده بود، منتظر بودم، منتظر بدنم تا برگردد، تنها امیدی که برای‌ام باقی مانده بود تا به آن چنگ بزنم و این همه تیره‌بختی را تحمل کنم. ته دلم به خودم می‌قبولاندم که بدن که برگشت، اوضاع بهبود می‌یابد. با شیرینی ِ فریب، تلخی ِ سیاهچال را قابل چشیدن می‌کردم. لحظه‌ها سلانه سلانه، رو به جلو قدم برمی‌داشتند و به آهستگی وجودم را خراش می‌دادند. انگار راهروشان بودم و آن‌ها هم بی‌رحمانه پاهای‌ خنجری‌شان را روی‌ام می‌کشیدند.

     

    تا آن‌که بالاخره، پس از مدتی که به اندازه‌ی قرنی گذشت، بدنم از در سیاهچال داخل شد. پشتِ سرش دو بدن دیگر نیز آمدند که آن‌ها هم سر نداشتند. هرسه بی‌سر، کثیف و آغشته به خون بودند و چیزی همراه خود به داخل می‌کشیدند. جلوتر که آمدند متوجه شدم گاری‌ بزرگ قهوه‌ای بود با بدنه‌ی زنگ‌زده که درونش پُر بود از چوب‌های کوچک و بزرگ. سه بی‌سر، گاری را به آرامی و با خش‌خشی مور مور کننده، به وسط سیاهچال کشاندند. سپس شروع کردند به چیدن تمام آن چوب‌ها بر روی زمین. به سرعت و با حرکاتی منظم کار می‌کردند. اگر آن روز آن‌همه اتفاق خلاف عادت روی نمی‌داد، احتمالاً الان در شگفت بودم که قصدشان از این کار چیست. قطره‌های خون از سقف به روی چوب‌ها می‌ریخت و لک‌دارشان می‌کرد. و من با بی‌قراری در حال تماشا بودم و در دل آرزو می‌کردم که بدنم، به نوعی، متوجه‌ی من شود.

     

    کارشان با چوب‌ها که تمام شد، بشکه‌ای آوردند و محتویاتش را روی آن‌ها خالی کردند.

     

    و بعد مشعلی آوردند...

     

    در یک آن، چرخ‌دنده‌های ذهنم از شدت ترس و غافلگیری، دوباره به کار افتادند. دوباره دریای افکار سرازیر شد به برهوتِ مغزم. قطعاً می‌خواستند آن‌جا را آتش بزنند و در پی‌اش، من هم برای همیشه تباه می‌شدم. افکار ناامیدانه در ذهنم موج می‌زدند و زاری‌کنان به دنبال راهِ چاره‌ای می‌گشتند. خودشان را دیوانه‌وار از سویی به سوی دیگر پرتاب می‌کردند و می‌خواستند در آن وقتِ کم، به هر قیمتی که شده، کاری کنند. از شدتِ هجوم ناگهانی آن همه نگرانی و فکر، سرم به وزوز افتاده بود. چشمانم به سرعت از جایی به جای دیگر می‌رفتند و گوشه‌کنار را وارسی می‌کردند.

     

    بدن ِ خودم، پاره‌ی تنم، مشعل را به درون چوب‌ها انداخت.

     

    می‌خواستم فریاد بزنم، شیون کنم، نعره بکشم و هرطور شده وجودم را به آن کالبد تهی نشان بدهم. اما چه فایده که گوش‌های آن کالبد، نزد من بود. می‌خواستم با تمام وجود داد بکشم که احمق، چه کردی، چه بلایی سر خودمان آوردی... اما افسوس که سری نداشت نه برای دیدن و نه برای شنیدن و نه برای حس کردن. فقط بدنی بود بیهوده که با دست خود، داشت مرا به اعماق نابودی می‌کشاند.

     

    شراره‌های آتش داشتند به من ِ سر می‌رسیدند. آخرین چیزی که دیدم سه بی‌سر بود که به آرامی از سیاهچال خارج شدند و در را پشت سر خود بستند.

    شعر آئینه شکسته سروده فروغ فرخزاد

    admin
    14:49
    بازدید : 1020

    ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز

    بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

    در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

    بند از سر گيسويم آهسته گشودم

     

     عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

    چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم

    افشان كردم زلفم را بر سر شانه

    در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

    شکار و شکارچیان

    bahar
    21:30
    بازدید : 531

    شگفتا این روزها شکارچیان

     

    نه پرنده را

     

    که آواز را شکار می کنند

    حواي من

    ssa69
    22:04
    بازدید : 581

    وقتي تو حواي مني ديگر غمي نيست
    جز من دگر اينجا برايت آدمي نيست
    هي سيب را بردار و عصياني به پا كن
    اينجا براي تو دگر ابرو خمي نيست
    ميميرم اينجا گر تو يك روزي برنجي
    بدكرده اي گر فكركني كه همدمي نيست
    من زخم هايت را ضمادم بي نهايت
    بهتر ز من اينجا برايت مرهمي نيست
    اينها همه از روي مهر است تا بگويم
    حواي من"دوست دارمت"حرف كمي نيست

     

    از : سجاد صادقي

    بلوک پایین
    کل صفحات : 421 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 ...41 42 صفحه بعد
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS